به صحراروکه ازدامن ٫غبارغم بیفشانی
به گلزارآی کزبلبل غزل گفتن بیاموزی
نمیخواهم امید دخترانم محدود به گورستان بلشد .
نمیخواهم زندگیشان اسیر باغچه و سنگی باشد که قلبم را تسخیر کرده .بهر روی وقتی به اوین رسیدم تعدادی ایستاده بودند . اما صورت هیچکدام برایم آشنا نبود . دانستم با ماندنشان مخالفت شده و خیلی زود متفرق شده اند . اینرا دکتر ملکی برایم گفت که چند دقیقه بعد ، در خانه اش نشسته بودیم و همسر مهربانش برایمان چای آورد . مثل همیشه روشنگرانه و صریح صحبت میکرد این دکتر ملکی بی نظیر ما .
ساعتی بعد در بهشت زهرا کنار باغچه ای نشسته بودیم که تن عشق اعظم مرا در آغوش گرفته و روزی نیز تن من خوراک ریشه های گلهایش خواهد شد . هیچکداممان گریه نکردیم فقط شاخه های گلی که مردم روی سنگ یا لابلای گلهای باغچه گذاشته بودند مرتب کردیم و دو شمع آب شده را تمیز کردیم .
وقتی در زمانی کمتر از یک ساعت میتوانی بیست یا سی سال را مرور کنی ،
نشان میدهد که همه ی تلخی و شیرینی زندگی به اندازه پلک زدنی ، روحت را دستخوش درد
یا لذت میکند . اما ، روح زخمی که هنوز با بعضی کلمات یا تصاویر یا ابراز دلتنگیها
خون میچکاند از عنق دل ، این حرفها را نمیفهمد . هنوز مثل یک ببر خشمگین دنبال
راهی است تا آرام شود و من با سختی ، کمند صبوری را در دست گرفته و با همه توان
مهارش میکنم . رام کردن ببر زخم خورده ، چیزهایی یادم داده که در هیچ کلاس و مکتب
و مدرسه ای گفته نمیشود .
به گلزارآی کزبلبل غزل گفتن بیاموزی
تکاندن خانه ام ، با وجود حضور در مراسم مختلف و جلسات
رضایت گیری ، کند پیش رفت و به ناچارتا چند ساعت پیش از تحویل سال به طول انجامید
. کمی قبل از ورود به سال نو ، با فریدون و دخترها ، کنسرت سکوت برگزار کردیم .
حرفی از گلویمان خارج نمیشد . چهار نفرمان میدانستیم که دلمان بهانه ی داشتن چه
کسی را دارد . میدانستیم که دلتنگ چه کسی هستیم .
تقریبا بلافاصله بعد از تحویل
سال از خانه خارج شدم برای پیوستن به دعوت دکتر ملکی . او گفته بود سال تحویل را
در کنار دیوار بلند اوین خواهد گذرانید . سالهای قبل هم بعد از تحویل سال ، به
زندان خلوت و عاری از ملاقات کنتده رفته و یکی دو شاخه گل را در نژدیکترین دیوار
زندان انداخته و بخانه برمیگشتیم . از اینکه ریحان در همان زمان که ما پشت دیوار
برایش گل میگذاریم ، تمرکز خود را روی دیدار ذهنی با ما گذاشته ، تبدیلمان میکرد
به یک خانواده 5 نفره که در کنار همند . البته بعد از سال نود دیگر به اوین رفت و
امد نداشتیم و شهرری میعادگاهمان بود .
امسال اما چیزی متفاوت بود . از یکسو دعوت دکتر ملکی برای حضور جلوی اوین به نشانه همبستگی با زندانیان ، از سوی دیگر دختران و همسرم که میگفتند باید در خانه و کنار هم باشیم . سال گذشته ، اولین بهار بی ریحان را کنار مزارش تحویل کردیم . در دل تاریکی ، توی گورستان نشستیم و ادای آمدن نوروز را دراوردیم . امسال هم دخترها میخواستند سال تحویل را کنار خواهرشان بنشینیم . اما من مخالفت کردم . دلیلم را همه ی زنانی که فرزندی دارند درک میکنند .
امسال اما چیزی متفاوت بود . از یکسو دعوت دکتر ملکی برای حضور جلوی اوین به نشانه همبستگی با زندانیان ، از سوی دیگر دختران و همسرم که میگفتند باید در خانه و کنار هم باشیم . سال گذشته ، اولین بهار بی ریحان را کنار مزارش تحویل کردیم . در دل تاریکی ، توی گورستان نشستیم و ادای آمدن نوروز را دراوردیم . امسال هم دخترها میخواستند سال تحویل را کنار خواهرشان بنشینیم . اما من مخالفت کردم . دلیلم را همه ی زنانی که فرزندی دارند درک میکنند .

ساعتی بعد در بهشت زهرا کنار باغچه ای نشسته بودیم که تن عشق اعظم مرا در آغوش گرفته و روزی نیز تن من خوراک ریشه های گلهایش خواهد شد . هیچکداممان گریه نکردیم فقط شاخه های گلی که مردم روی سنگ یا لابلای گلهای باغچه گذاشته بودند مرتب کردیم و دو شمع آب شده را تمیز کردیم .
ساعتی بعد در منزل
پدرم بودیم که دلتنگیش را با گلایه ی کوچکی به زبان آورد : اگر فرصت نمیکنی بیایی
و بما سر بزنی ، اقلا تلفن بزن . خیال نکن با مادرت صحبت میکنی کافی ست . من دلم
برای شنیدن صدایت تنگ میشود .
آخ . بی توجه بودم به اینکه ، همانطور که دلم هوای پاره تن میکند ، کسانی هم دلتنگم میشوند که پاره تنشان هستم . تمام تلاشم را خواهم کرد که وظایف فرزندی را هم در کنار وظایف دیگر انجام دهم . هفت سین مادرم با دو تصویر تکانم داد . قابی دو تکه که تصویر دو عزیز پرواز کرده را در خود دارد . مادرم از سال 93 بعنوان سال شومی یاد میکند که اولین نوه و اولین برادرش را ربود . خوردن دستپخت مادر و دیدار با خواهر و امدن فامیلهایی که به دیدن پدر و مادرم آمده اند دلچسب بود اما میبایست به دیدار عمه ی ریحان هم میرفتیم . زنی که هنوز سیاهپوش است مثل مادرم . وقتی میگویم مامان جان ، ریحان خواسته بود سیاهپوشش نشویم میگوید او تو را خطاب کرده و تو نباید سیاه بر تن میکردی . چیزی از من نخواسته و لباس سیاهم نشان از داغ دل است .
دیدار با عمه با اشک او همراه است که هنوز داغ ریحان با دیدن دخترانم برایش تازه میشود . و این زن که ابراز دلتنگی کرده و گلایه از سر نزدن به او داشت ، خیلی زود درک کرد که چقدر جسم و روحم خسته است . وقتی مهمانهایش مشغول گپ های بعد از شام شدند ، دست مرا گرفت و به اتاقی برد و گفت کمی استراحت کنم . استراحتی که مصادف با دو ساعت خواب عمیق بود !!
اگر بادوک بیدارم نمیکرد شاید تا صبح همانجا بیهوش میشدم . که گویی ایام نوروز به معنی خوابیدن ذهن و فکر و تن است . گویی خواب غفلت بر سر و جانمان مستولی میشود . از بس که خسته ایم . از بس که خانه را سروسامان میدهیم بی آنکه دل را صفا دهیم ..از بس یادمان میرود که زمان زیادی برای همه کارهایی که میخواهیم بکنیم نداریم . عمرمان مثل یک چشم بر هم زدن است .
آخ . بی توجه بودم به اینکه ، همانطور که دلم هوای پاره تن میکند ، کسانی هم دلتنگم میشوند که پاره تنشان هستم . تمام تلاشم را خواهم کرد که وظایف فرزندی را هم در کنار وظایف دیگر انجام دهم . هفت سین مادرم با دو تصویر تکانم داد . قابی دو تکه که تصویر دو عزیز پرواز کرده را در خود دارد . مادرم از سال 93 بعنوان سال شومی یاد میکند که اولین نوه و اولین برادرش را ربود . خوردن دستپخت مادر و دیدار با خواهر و امدن فامیلهایی که به دیدن پدر و مادرم آمده اند دلچسب بود اما میبایست به دیدار عمه ی ریحان هم میرفتیم . زنی که هنوز سیاهپوش است مثل مادرم . وقتی میگویم مامان جان ، ریحان خواسته بود سیاهپوشش نشویم میگوید او تو را خطاب کرده و تو نباید سیاه بر تن میکردی . چیزی از من نخواسته و لباس سیاهم نشان از داغ دل است .
دیدار با عمه با اشک او همراه است که هنوز داغ ریحان با دیدن دخترانم برایش تازه میشود . و این زن که ابراز دلتنگی کرده و گلایه از سر نزدن به او داشت ، خیلی زود درک کرد که چقدر جسم و روحم خسته است . وقتی مهمانهایش مشغول گپ های بعد از شام شدند ، دست مرا گرفت و به اتاقی برد و گفت کمی استراحت کنم . استراحتی که مصادف با دو ساعت خواب عمیق بود !!
اگر بادوک بیدارم نمیکرد شاید تا صبح همانجا بیهوش میشدم . که گویی ایام نوروز به معنی خوابیدن ذهن و فکر و تن است . گویی خواب غفلت بر سر و جانمان مستولی میشود . از بس که خسته ایم . از بس که خانه را سروسامان میدهیم بی آنکه دل را صفا دهیم ..از بس یادمان میرود که زمان زیادی برای همه کارهایی که میخواهیم بکنیم نداریم . عمرمان مثل یک چشم بر هم زدن است .

تنها ابزار این مکتب صبوری و عشق است . صبوری در همه ی
شرایط و عشق به همه انسانها . مهار کردن شعله های سرکش خشم ببر ، گاهی تاب و توانم
را میگیرد و جسم خسته ام را چون جنازه ای در بستر میاندازد . اما حتی آن زمان ذهنم
فعال است .آنچنانکه بخش اول کتاب قصه ی زندگی ریحان به پایان رسیده و دفتر بخش دوم
گشوده شده . پایان نوروز ، شروع دفتر دوم .
#ایران #اعدام #ریحانه_جباری #شعله_پاکروان #دکتر_ملکی #نوروز #عید #سال_تحویل #زندان_اوین #بهشت_زهرا
No comments:
Post a Comment